Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «جام جم آنلاین»
2024-05-05@20:57:30 GMT

تقابل خنده و گریه در میدان نبرد

تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۷۴۵۵۴۷

تقابل خنده و گریه در میدان نبرد

  من هم دلم می‌خواست گریه کنم، روایت اشک‌ها و لبخندهاست. قصه آدم‌هایی که دلی پر از غصه دارند اما شادی و لبخند را به دیگران هدیه می‌دهند. اندوه و شادی از دیرزمان همسایه دیواربه‌دیوار هم محسوب می‌شدند. زمانی که ما غرق در شادی هستیم، افراد زیادی با غم و اندوه پنجه در پنجه هستند و گاهی هم برعکس. در این میان انسان‌هایی وجود دارند که با داشتن غم و ناراحتی، برای شادی و زدودن غبار ناامیدی، مشکلات خود را در پس چهره‌خندان مخفی می‌کند وبرای آوردن لبخندی هرچند اندک،می‌کوشند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

عطاا...صفرپور یکی از آنها بود.
   
کودکی پرشیطنت
کتاب من هم دلم گریه می‌خواست به نویسندگی حجت شاه‌محمدی، شامل دو بخش است. بخش اول به زندگی هنرمند عطاا... صفرپور می‌پردازد. بخش دوم که متشکل از چند مصاحبه و گفت‌وگوست به آشنایی با نمایش روحوضی و شناخت و نظرات دیگران درباره این مقوله شکل گرفته است.صفرپور کودکی پرشیطنتی داشته است. او لحظه‌ای آرام و قرار ندارد. طوری که مادر همیشه صبورش را وامی‌دارد برای ساعتی استراحت و چشیدن طعم آرامش، پسرش را راهی مکتب‌خانه کند. اما عطاا... تمام تنبیه‌های بدنی ملا را به جان می‌خرد و دست از بازیگوشی برنمی‌دارد. این هنرمند نامی در خاطراتش از بزرگواری و مهربانی پدر، صبوری و اقتصاددانی مادرش خرده‌روایت‌های جذابی تعریف می‌کند که همه‌ آنها نشان‌‌دهنده این است که در چه خانواده و با چه سطح فکری بزرگ شده؛ خانواده‌ای با جمع گرم و دوست‌داشتنی.
   
روحیه لطیف و همیشه شاد
صفرپور بعد از ترک تحصیل در مقطع دبیرستان تصمیم می‌گیرد استخدام نظام شود. فضای خشک و نظامی محیط کار با روحیه لطیف و همیشه شاد راوی سازگار نیست. او که از کودکی نشاندن لبخند روی صورت اطرافیان را بسیار دوست داشت، حالا باید ساعت‌های عمرش را در محیط خشن ژاندارمری بگذراند.انسان‌هایی مانند عطاا... صفرپور با خنداندن دیگران، خودشان هم انرژی می‌گیرند و شادتر می‌شوند. گویی که شاد کردن اطرافیان سپری باشد برای تحمل کردن غم و اندوه‌شان. آنها نیاز دارند شادی‌آفرین جمع باشند تا از عمق لبخند و برق نگاه دیگران انرژی بگیرند. او در طول خدمتش که نیمه‌کاره رهایش کرد، روایت‌هایی از سنگدلی و خودخواهی اشخاص رده بالا، امثال شاپور، پسر رضا‌شاه و بالا‌دستی‌هایش تعریف می‌کند تا روی سخنان و بد بودن موقعیت شغلی‌اش سند و مدرک هم گذاشته باشد.
   
تصادف با ماشین دولت!
صفرپور پس از تصادف با ماشین دولت و دردسرهای بعدش که با دهانی گرم و شیرین در کتاب نقل کرده، تصمیم می‌گیرد بعد از هفت سال و اندی به دشواری و با هزاران دردسر از شر لباس نظامی که شوخ‌طبعی روحش را به اسارات کشیده بود، خلاص شود.عشق همیشه در جایی که انتظارش را نداریم در کمین می‌نشیند تا آدمی را به خود مبتلا کند. انگار می‌خواهد با این حرکت بگوید زور من به تصمیمات و برنامه‌ریزی‌های شما می‌چربد. همان‌طور که روی سرنوشت راوی کتاب تاثیر خود را گذاشت. صفرپور پس از استعفا از نظام، برای بیکار نماندن، شغل رانندگی را انتخاب می‌کند. به دل جاده می‌زند و در یکی از همین سفرها گرفتار عشق می‌شود. عشقی که در نگاه اول به مسافر اتوبوسش پیدا می‌کند، گره‌های پی‌درپی را به همراه می‌آورد و برای مخاطب تداعی‌کننده شاه بیت حافظ می‌شود «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها». 
   
درهم آمیختگی اشک و لبخند
خاطرات راوی از اجرای نمایش‌ها در جنوب و غرب کشور که در احاطه دشمن بوده، درهم آمیختگی و به‌هم تنیدگی اشک و لبخند را ثابت می‌کند. بازیگران با چشمانی که چند دقیقه پیش گریسته و نگاهی که با دیدن تماشاگران پر از شرمساری می‌شد و در نهایت با قلبی که همزمان در ترس و عشق به کار می‌تپید، روی صحنه اجرا می‌رفتند. صحنه و سنی که اکثر اوقات پر از خاک و سنگ حاصل از ویرانی‌های جنگ بود. صفرپور در چند جای کتاب به سخت بودن کارش در آن شریط اشاره کرده و گفته که او هم بارها دلش می‌خواسته گریه کند اما این هنرمند نامی مانند زمانی که خبر فوت برادرش را شنیده، دست از تعهد کاری خود برنداشته و با دلی مالامال از غم و اندوه، روی سن رفته تا به وعده‌اش که خنداندن بود، وفادار بماند.
   
قدمت و ارزش نمایش روحوضی
نویسنده کتاب حجت شاه‌محمدی، در بخش دوم کتاب سعی کرده‌است مخاطب را با قدمت و ارزش نمایش روحوضی آشنا کند. او در کنار مصاحبه و گفت‌وگو با سایر دوستان عطاا... صفرپور که در اکثر سفرها همراهش بودند، کارنامه درست و دقیقی از کار این گروه را در اختیار خواننده گذاشته است. مدارکی که نشان‌دهنده همت صفرپور و دوستانش برای تحقق بخشیدن به خواسته‌های‌شان را نشان می‌دهد. در دل اندوه داشته باشی و دیگران را برای لحظه‌ای از اندوه و وحشت «بعد چه خواهد شد» خود هنری است بس سخت که صفرپور و همکارانش در طول کتاب بارها ثابت می‌کنند به‌خوبی از پس آن برآمده‌اند. زندگی همیشه به مبارزانی که سلاح‌شان از جنس لبخند است نیاز دارد تا آدمی را برای مقابله با مشکلات و گاهی دشمنان آماده سازد. همان‌طور که گروه نمایش عطاپور در یکی از شب‌های جنگ، رزمنده‌های جوان گردان مسلم را با حال خوش و لبخندی عمیق راهی عملیات بزرگ‌شان کرد.

منبع: جام جم آنلاین

کلیدواژه: کتاب نویسنده کتابخوانی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت jamejamonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام جم آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۷۴۵۵۴۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند: 

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح».

من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست می‌دادم. از جمع کردن خودم در مکان‌ها خسته شدم. یادم می‌آید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم وسط راه ایستادم؛ دلم می‌خواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش این‌همه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار می‌شد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بی‌ارزش‌تر است.»

درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزه

جنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگ‌های آب و غذا و جابه‌جایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا می‌خوردم تأثیری روی من نداشت اما سخت‌ترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانواده‌ام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده می‌کردیم!

این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب می‌خوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه می‌داشتم، که آن را هم بعدها تیمم می‌کردم.

ما در جنگ همه‌چیز را بازیافت می‌کنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه می‌داریم و مقداری آب به آن اضافه می‌کنیم و می‌گذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را می‌جوشانیم و می‌خوریم. آبِ شستن لباس‌ها و مایع ظرفشویی را نگه می‌داریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ

استفاده کنیم. پاکت‌های پنیر و لیوان‌های مقوایی را نگه می‌داریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطری‌های شامپو و صابون را نگه می‌داریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباس‌ها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده می‌کنیم. پردۀ درمانگاه را به‌عنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده‌ ها، خیمه درست کردیم.

دنیا اینگونه و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.

کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش می‌آید که به یک دلیل هم می‌خندم و هم گریه می‌کنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشک‌هایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه می‌خوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبه‌ای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران می‌بارید.

من هربار می‌خواستم بخوابم به آن زل می‌زدم و از سادگی این ایده می‌خندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم می‌آمد به چه دلیل اینجا خوابیده‌ام می‌زدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمه‌ام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزاده‌ام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشک‌ها برای برادرزاده‌ام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها می‌توانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خنده‌ام می‌شد، همان به گریه‌ام می‌انداخت. 

چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم می‌کردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانوایی‌ها نان می‌خریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم. 

یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست می‌شد. من اول مجبور بودم هیچ‌چیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانت‌بارم آنجا بودم خجالت می‌کشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز می‌کردم.

یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمی‌توانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که می‌خواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان می‌آمدند و از آنجا بیرونمان می‌کردند و به اتاق دیگر می‌فرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بی‌سابقه‌ای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.

در پناهگاه یک بار یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که می‌دیدمش. خودم را از نگاهش می‌دزدیدم چون خجالت می‌کشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمی‌توانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان می‌دادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون می‌خواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالی‌که در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث می‌شد حس کنیم کمی تسلی پیدا کرده‌ایم! نمی‌دانم. 

با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست می‌کردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنه‌ام می‌شود آب می‌خورم و هروقت خواستم توالت می‌روم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمی‌دهم. 

همین‌طور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفته‌ام تا اینجا بخوانم با این‌حال خسته و ترسیده‌ام. می‌ترسم از اینکه این، زندگی‌ام بشود. می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • (عکس) بخندیم یا گریه کنیم؟؛ میوه فروشی که روی گوجه سبز برچسب هندوانه زد
  • متخصص ریه: قلیان اکسیژن مبنای علمی ندارد
  • نبرد هندبالیست‌های آلومینیوم در اصفهان 
  • تردد در معابر منتهی به میدان کتاب ساماندهی و کانالیزه شد
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
  • امروز با نیما: ختده سرد
  • مارکو رویس گل زد و تا مرز گریه رفت
  • پلنگ صورتی عضله‌ای: این شخصیت دیگر خنده دار نیست! (عکس)
  • حسینی: دولت سیزدهم به تقابل میدان و دیپلماسی اعتقادی ندارد
  • جنبش‌های سده‌های دوم و سوم هجری بیش‌تر تقابل ایرانی – ایرانی بود نه ایرانی - عربی